مهمان ناخوانده

تصورکن که می کوبد کسی بر در

که یی؟    بگشا,منم مهمان ناخوانده

منم,مرگم,که گه از در ,گه از دیوار می آیم !

واین مهمان ناخوانده به تو فرصت دهد یک روزویک شب را

چه خواهی کرد ای خفته؟ به جبران کدامین کرده خواهی شد؟

چه سان می شویی از دلها غبار کینه هایی که زکردارت پدید آمد؟

شکستی گر دلی روزی, به ترمیمش چه کاری آید از دستت؟

چه میدانی کجا ماندست از تو لکه ای برجا؟!

تو میدانی سفر رفتن کمی ره توشه می خواهد

چه داری تا که برگیری؟که می آید سراغ تو؟چه کس گیرد لب حسرت به دندان از فراق تو؟

تو میدانی پس از امشب دگر فردا نمی آید

همین امشب به پایان بر تمام کار فردا را

نباشد زندگی چیزی جز این فرصت که آن مهمان ناخوانده,به ما می دارد ارزانی

خوشا آنی که می گوید:

به راهت منتظر بودم,نمی خواهم زتو فرصت

بجز یک لحظه تا گویم:

خداوندا چه دیر آمد سفیر وصل مشتاقان

دارایی با ارزش

گفت: فقیرم 

گفتند: نیستی 

گفت: فقیرم ، باور کنید ! 

گفتند: نه نیستی ... 

گفت: شما که از حال و روز من خبر ندارید 

و حال و روزش را تعریف کرد ... گفت با وجود سختیهایی که شب و روز میکشد هنوزم دستانش پر از هیچ است !!! 

ولی امام فقط نگاهش میکردند... 

گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم! 

گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی از ما متنفری ؟ از ما فرزندان محمد صلی الله علیه وآله، این کار رامیکنی ؟  

گفت: نه ، به خدا قسم نه !  

هزار دینار 

نه، به خدا قسم نه... 

ده ها هزار 

نه ، باز دوستشان خواهم داشت ..... 

گفتند چطور میگویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی ؟ 

چطور میگویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی توست ؟  

رسم عجیبی است!

روز تاسوعا بود با یکی از بهترین دوستام رفتم قبرستون گفتم شاید آروم شم ! کلی جوون دیدم که پر پر شده بودن خیلی هاشون آشنا بودن!  

یه جوون که با پول کارگری خودش درس خونده بود و مهندس شده بود و 5 ماه بود که ازدواج کرده بود که توی یک تصادف...... 
یه جوون دیگه که با بیماری سرطان از دنیا رفته بود .....   

مریم خانم که به خانواده اش گفته بود مطمئنم فصل بهار میمیرم و همین طور هم شده بود

بابای شیما .... !!!!

آقا بهزاد !!!!!  

دوستم هم می خوند : عجب رسمیه رسم زمونه .......
منم یه وقتهایی خیلی چیزها رو دوست داشتم ولی بعد ها وقتی بهشون رسیدم دیدم ازشون متنفرم !
یه زمونی فکر می‌کردم که خیلی دارم فکر می‌کنم ولی فهمیدم که نه! فکر می‌کردم که خیلی دارم فکر می‌کنم ...
یه زمونی دلم می‌خواست برم خارج ولی فهمیدم که اگه بری خارج باید از خارج هم خارج بشی !یه زمونی دوست داشتم همه را دوست داشته باشم ولی دیدم همه را دوست دارم ولی هیچ دوستی ندارم!
یه زمونی از بس بیکار بودم خسته می‌شدم ولی بعدها از بس کار داشتم خسته می‌شدم! 

یه زمونی داشتم از بعدها می‌نوشتم ولی الان شروع به نوشتن از یه زمونی کردم... 


پ.ن1:سلام
پ.ن2:عاشورا تسلیت !کربلا تو چه سرزمین صبوری بودی! کیست که خودش را یاری کند ؟
پ.ن3: "من " با همه ی این تضاد ها دیگه نمیدونه چجوری باید زندگی کنه !!! همه چی  ترسناک و خسته کننده شده!
پ.ن4: کجایی «سهراب» که ببینی، کم کم دارم قید این«سر سوزن ذوقی» رو هم می‌زنم.... 

 

آب

عمو رفته که آب بیاره